خرمگس خال تور بدون سیگار در هوا فالش می خواند

متن مرتبط با «از خودم می پرسم» در سایت خرمگس خال تور بدون سیگار در هوا فالش می خواند نوشته شده است

اولین فیلمی که در سینما دیدم خواهرانِ غریب بود گمانم

  • اینطور روایت شده که وقتی راه آهن به شاهی رسید مردم می دانستند که قرار است با تحولات عظیمی روبرو بشوند. شهر کوچکی چون شاهی که از شهرهای نیمه صنعتی یا حتی صنعتیِ اس, ...ادامه مطلب

  • خاطره در میانه ی حافظه

  • و من به کجا تعلق دارم؟ درونم را استوانه ای مُدَوَر می بینم، بی هیچ توقفی. حال اینکه تصوری، خاطره, ای، عشقی؛ آن را به لرزه در می آوَرَد.  صبح باد می وَزَد روی برگ های صنوبرِ خیابان. با شبنمی روی آسفالت , ...ادامه مطلب

  • یک لوله ی آزمایشگاهی وطنش را ترک کرد و حالا احساس غربت می کند

  • تابی به بالاترین نقطه ی خود می رسد و عشق در هیات زنی سبزه رو با چشم هایی کشیده و لب هایی مجروح از روی آن سُر می خورَد و درون فضایی پیچ در پیچ و بدون مختصات در نمودار زمان - مکان می افتد. می دانم اگر صدایی این حوالی به گوش می رسد دلیلش سفیدی بیش از حدِّ دیوارها و عمق بیش از حدِّ حفره ی گوشم نیست. تا , ...ادامه مطلب

  • سوار شئ ای خیالی می شد و توی کوچه با تمام سرعت می دوید

  • سوار شئ ای خیالی می شد و توی کوچه با تمام سرعت می دوید ماغ گاو. آتشزنه ای در حال چرخش. صدای کشیده شدن کارد آشپزخانه روی خرخره. بوی خون یا آهن زنگ زده. نمایشی که ساعتی قبل از رادیوی سراسری به گوش میلیون ها نفر رسید تمی شبانه داشت. هفتاد و هفت ثانیه چراغ قرمز خواهد بود. در هر اتاق یک زن و مرد گذاشته ا, ...ادامه مطلب

  • رد اتو بخار می کند روی سرمه ایِ باران گرفته

  • وقت بود که باز هم مثل این اواخر فراموش کنم. علف راهی را می رفت که مردِ آویزان از طنابِ قرمز. وقتی می گفتم یکی از پنجره ها باید باز باشد نشانم می داد که پنجره ای نیست. بعد به نردبان اشاره می کرد. از جیبش عینکی آفتابی در می آورد. صندلی چرخداری را خریداری می کرد و , ...ادامه مطلب

  • مورچه ها یاد گرفته اند تردمیل وسیله ی مناسبی برای احوالشان نیست

  • آدرسی پرسید که من با بوی علف یاد علفی کمرنگ افتادم کناره ی جاده. کمی دورافتاده تر از قدمگاه هزار هزار گوسفند نر و ماده. علفی کمرنگ تر از دره های شلوغ از ازدحام جمعیت علیه کاپیتالیسم. علیه کاپیتالیسم ! چطور باید می شد وقتی کلمه ای اینقدر خوب توی یک جم, ...ادامه مطلب

  • از خانه هایی که عوض می کردیم، درهایشان یادم مانده و پله ها

  • پدر یک عینک داشت که شیشه هاش می چرخید. می چرخیدم دورش و عینکش رو نگاه می کردم. وقتی کوچیک بودم کوچیک بودم واسه خودم. قد خودم که شدم یادم می اومدم. عینک رو می گم. یادش می یاد وقتی براش تعریف می کنم. پدر یک کمربند داشت. خوب جنسی بود. می چرخید. روی هوا. مثل عینکش که می چرخید دور چشمش. چشمم می چرخید دنب, ...ادامه مطلب

  • دروازه بان خروجی مناسب انجام می دهد و توپ را توی دروازه خودی قرار می دهد

  • و درِ کشو که باز شد همه سعی کردند نفسشان را حبس کنند و فقط نگاه کنند که این اتفاق مهم زندگی خانم آجرلو به کجا ختم حواهد شد و آیا می شود این گونه قضاوت کرد؟ فقط یک نفر لازم بود تا تعداد شاهدین به حد نصاب برسد. همین حین آقای صفدری ت, ...ادامه مطلب

  • از کوه های هم جوار شمال یک چیزی را خوب یادم مانده

  • حال بد آدم باید با یک آدمی باشد که حال بدش خوب باشد. اگر حال بد بدی داشته باشد تمی توانم تصور کنم وقتی در ماشین در طول جاده ای طولانی و برفی کنارم نشسته قیافه و حالت بینمان به چه شکلی ست. حتما فقط یک موزیک راک قدیمی توی اسپیکرهای ماشین پخش می شود و من دارم سیگار می کشم. و او در حالی که لب پایینش از حالت عادی بزرگتر به نظر می رسد به جلو خیره شده و منتظر است تو حرفی چیزی بزنی. ولی این اتفاق معمولا رخ نمی دهد. پس ترجیح می دهم وقتی حالم بد است با کسی باشم که حال بدش خوب است., ...ادامه مطلب

  • برای لورا که فکر می کردم سال ها قبل تر از تولدم عاشقش بودم

  • حالا دارم تمام سعیم را می کنم تا قصه ای برای لورا بگویم. و قطعه ای را تقدیمش کنم. هرچند هنوز ندیده باشمش. توی بار ننشسته باشم کنارش تا برایش آبجوی تازه ای بخرم. لورا برگرد. هنوز وقتی کمربند قهوه ای ام را باز می کنم بیشتر احساس می کنم باید کنارم بایستی و تشویقم کنی. فریاد بزنی که باران دارد بند می آید و من باید برای خیس شدنمان توی خیابان فکری اساسی بکنم. لورا لورا. همین حالا که قطعه ای را به تو تقدیم می کنم حواسم هست که باید یک بار ماشین را پارک کنم و به چشم های سیاه سیاهت زل بزنم. حواسم هست که باید برای پاهای خیست قصه ای بگویم. قصه ای غمگین. قصه ای آبی. لورا لورا. برگرد و فکر کن اگر یک شب دیگر بمانی قصه چطور تمام خواهد شد. من چه کار می توانم انجام دهم. من چقدر می توانم انجام بدهم. تو روی من در یک روز آزاد. تو با من هر روز. تو کنار من غروب خورشید و بوی علف هایی که قرار است امشب شبنم بزنند و قرار گذاشته ام شاهد خیسی دست هایت باشم در حال لیز خوردن روی هر جای بدنم. روی داغ بازوهایم. لورا لورا. قصه را اینطور تمام می کنم که یک روز برگشته ای و اتاق بوی عود می دهد. گیتار می زند و می خواند لورا, ...ادامه مطلب

  • به امیرعلی و همه ی روزهای دلتنگی

  • شاید بگویم خیالت دست از سرم بر نمی دارد و این دلتنگی از کوچه ی باریک خانه ی آخرت شروع می شود و به مسیر لوله ی آب گرم شوفاژ خانه ی قبلی ترت ختم می شود. شاید هم بگویم آنقدرها هم سرمان شلوغ نیست که مست، سر از آفتاب پنج صبح در نیاوریم. ما آدم های شنیداری نبودیم که به تلفنی مشعوف بشویم. مگر کتاب خواندنی. خندیدنی. گریه کردنی. چیزی. ما حواسمان به حس بینایی مان بود.  یادت نرود. شاید بگویم حالم خوب نبود. حالم خوب نیست. تو چطوری؟ بعد همه ی این تعارفات را بگذارم کنار یک سیگار برای جفتمان روشن کنم و یک پیک برایمان بریزی و حرف های خودمان را بزنیم. و تو با من قصه یی از چنار می گویی که شباهتی به خفتن دارد. و من هنوز در فکر کلاغ و سایه ای که گاه می آید و گاه نه. اینجا که منم اتفاقی نیست. علف هایی سبز می شوند. دود می شوند. و فراموشی فراموشی فراموشی... حرف زیاد است. حرف آخر هم که هیچگاه نداشتیم. پس می ماند دیدارت. که صدایت هم هست. چشم هایت هم هست.   آیا آنجا که می ایستی حکایت جان هایی ست که در انتظار نوبت خویش اند تا گر بگیرند   یا آنجا که می گذری انبوهیِ رودهاست که گلوی مردگان ,اميرعلي به نام خط و نشون ...ادامه مطلب

  • خیلی فوری باید چیزی نوشت... همینطور هرچه به ذهنت آمد

  • حالا کمی دور نشسته ام. خیالت از حفره ای بیرون می آید. درختی می شود. حالا کمی نزدیک نشسته ام. خیالت از حفره ای بیرون می آید. درختی می شود. از قرار معلوم امکان ندارد هیچ قطعه ای از این آلبوم چیزی را یاد من بیاندازد. پس همانطور که میانه نشسته ام و به انگشت هایم زل زده ام حفره ای می سازم تا تو را بیرون بیاورم و فکر کنم یکی از این قطعه ها به موهایت شباهت دارد. تاریک. رشته هایی به اطراف و مجاور. درختی می شود. موهات. منسجم. یادم بیاید یا نه جایی بی تویی زیر باد نشسته دست برده زانو شکسته بی هیچ انفعالی تکان دهنده به خاطر می آوردم و جزئیاتی بی هیچ دقت و منطق حفره ای ساخته بود نشسته یا برآمده متورم تو را می آورد یا نه یادم نمی آید. خلا همواره احساس شده. آخرین روز خوبی که داشتم. بیاد بیاور. چشم هایت را ببند و بیاد بیاور. شاید حفره ای چیزی. نه. اتفاقی نمی افتد. نه درختی. نه شباهتی. انگار این قطعه دارد کارهایی می کند. انگار پیشامدی چیزی. بی تویی که باشی. خمیده. آخرین تلاش های منقضی. وقت تمام شده. هنوز هیچ. , ...ادامه مطلب

  • اینگونه عنوان کرد: روزی مثل همیشه اتفاقی...

  • این قصه یک ملحفه ی سفید کم خواهد داشت...و غریق نجات یکبار دیگر هم سعی خودش را کرد. اما جز آفتاب داغ نیمروز چیزی عایدش نشده بود. شاید یک ماهی با کاسه ی خونین چشم هایش. فرمانده سعی کرد مثل همیشه خودش نباشد. سرباز اما خودش را به رخ کشیده بود. زیر همان آفتاب داغ نیمروزی. بی سیگار.       بی علف. پایش را کوبید. و خورشید یادش آمد زمین آنقدرها هم تاب ندارد. پس به دریا رفت. سرباز چیزهای جدید را تجربه می کرد. یکی ش دیدن دختربچه ای که به خودش شباهت داشت و به سوی او می دوید. سه ساله. با موهای طلایی خندان. یا به خود آمدنش و اینکه ساعت ها توی آسمان دنبال ابری می گشت که به چهره ی دختر سه ساله ای که به خودش می مانست بر بخورد. یا به فکر فرو رفتنش و برگشتنش با صدایی دخترانه. سه ساله. که می گفت: کی میای؟ و خورشید که جواب می داد زمین تاب اینهمه اندوه را ندارد. در همان آفتاب داغ نیمروز. فرمانده هرگاه به خودش باز می گشت یا بوی علفی از مشامش عبور می کرد روی کاغذ چیزی را یادداشت می کرد و به سرباز    می داد. و سرباز انگار غریق نجاتی که چیزی عایدش نشده باشد به روی آب باز , ...ادامه مطلب

  • از خودم می پرسم: هنوز تمام نشده؟

  • نشسته ام پلن فاک را دوباره بررسی کرده ام. تقریبا برای بدترین حالت ممکن بد نشده. پشه ای روی دستم سعی می کند چند دهم میلی از خونم بمکد. می گذارم بمکد.اگر باز هم سعی کنند اذیتش کنند باید چه کار کنم؟ برخوردی قاطع تر و برنده تر؟  شاید درگیر شوم. نگهبان قطعا  باز هم سعی خواهد کرد اینگونه نگاهم کند. یک ایرانی که مخل آسایشش شده انگار. اما هیچوقت حتی آنطوری هم نگاهش نکرده ام. آیا اعتمادش جلب شده؟جوزف کا اینبار در قالبی دیگر. پانک. شلوغ. استریپ می کند. ران های چسبیده به میله.چرا وقتی حدس زدم کلاهم را دزدیده اند آنقدر تعادلم را از دست داده بودم؟ یا وقتی کتابم را!هیچوقت تصویر یک چکش اینقدر برایم جالب نبود که روی این ماگ.یادش بخیر وقتی از آسایشگاه بازدید می کردم دست یکی برای چند ثانیه روی هوا مانده بود. پای یکی. در خوابوقتی کارم تمام شد سعی کردم بخوابم. اما آن مربع قرمز پشت پلک هایم وقتی می بستمشان ...حالا هر شب خواب یکی از رفقای قدیمی را می بینم. یکی دوتاشان بیشتر. یکی هم که اصلا خوابش را نمی بینم. آیا روزهای خوبی ندارد؟در استودیو سعی کردم متفاوت تر گیتار بزنم. پیک آپ را تغییر دادم ,از خودم میترسم,از خودم می پرسم,از خودم بدم میاد ...ادامه مطلب

  • تام ویتز از اهدای نوبل ادبیات به باب دیلن احساس خرسندی کرد!

  • هنوز هم اگر اتوبوس بایستد دنبالت خواهم آمد و صدایت خواهم کرد. هرچند دور. هرچند ساخته ی ذهنم باشد. و ذهنم اگر یاری کند غروب یکی از همین روزهای سرخ و زرد از پله های کتابفروشی پایین می آیم و رد بویت را تا ابتدا یا انتهای خیابان نمی دانم چه دنبال می کنم و به پلک هایت می رسم که آن روز نمی خواستی ببندی شان. آن روز که چایکفسکی کمونیست بود و خوشه های گندم را به اوورتور ۱۸۱۲ حمل می کرد. در دو مینور. شاید خاکستری از میان همه ی رنگ های توی گنجه بیرون زده بود. آمده بود به کتابفروشی کوچک شهر تا تو را ببیند. دیده بود. بعد برایم تعریف کرد. خیلی بعدتر. اینجا هر روز اتفاق های عجیب می افتد و فرانکفورت بیانیه می دهد و کاری از مارکس هم بر نمی آید. از چایکفسکی هم. اتوبوس ها هنوز هم می ایستند در پارکینگ محقر پایانه شرق. نه من حضور ذهنی دارم نه تو حضور  فیزیکی. بگذریم. از اینها گفتن نشانه هایی می خواهد. دیگر این اتاق پر شده از کاغذ های سبز و نارنجی. یادداشت هایی برای همیشه. یادداشت هایی برای یادآوری روزمره های از یاد رفته. حفره های خالی هر روز که یادم می رود. نشانه هایی که گاه حول حفره ها می چرخند و انگ, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها