خرمگس خال تور بدون سیگار در هوا فالش می خواند

متن مرتبط با «از خودم بدم میاد» در سایت خرمگس خال تور بدون سیگار در هوا فالش می خواند نوشته شده است

از خانه هایی که عوض می کردیم، درهایشان یادم مانده و پله ها

  • پدر یک عینک داشت که شیشه هاش می چرخید. می چرخیدم دورش و عینکش رو نگاه می کردم. وقتی کوچیک بودم کوچیک بودم واسه خودم. قد خودم که شدم یادم می اومدم. عینک رو می گم. یادش می یاد وقتی براش تعریف می کنم. پدر یک کمربند داشت. خوب جنسی بود. می چرخید. روی هوا. مثل عینکش که می چرخید دور چشمش. چشمم می چرخید دنب, ...ادامه مطلب

  • دروازه بان خروجی مناسب انجام می دهد و توپ را توی دروازه خودی قرار می دهد

  • و درِ کشو که باز شد همه سعی کردند نفسشان را حبس کنند و فقط نگاه کنند که این اتفاق مهم زندگی خانم آجرلو به کجا ختم حواهد شد و آیا می شود این گونه قضاوت کرد؟ فقط یک نفر لازم بود تا تعداد شاهدین به حد نصاب برسد. همین حین آقای صفدری ت, ...ادامه مطلب

  • از کوه های هم جوار شمال یک چیزی را خوب یادم مانده

  • حال بد آدم باید با یک آدمی باشد که حال بدش خوب باشد. اگر حال بد بدی داشته باشد تمی توانم تصور کنم وقتی در ماشین در طول جاده ای طولانی و برفی کنارم نشسته قیافه و حالت بینمان به چه شکلی ست. حتما فقط یک موزیک راک قدیمی توی اسپیکرهای ماشین پخش می شود و من دارم سیگار می کشم. و او در حالی که لب پایینش از حالت عادی بزرگتر به نظر می رسد به جلو خیره شده و منتظر است تو حرفی چیزی بزنی. ولی این اتفاق معمولا رخ نمی دهد. پس ترجیح می دهم وقتی حالم بد است با کسی باشم که حال بدش خوب است., ...ادامه مطلب

  • برای لورا که فکر می کردم سال ها قبل تر از تولدم عاشقش بودم

  • حالا دارم تمام سعیم را می کنم تا قصه ای برای لورا بگویم. و قطعه ای را تقدیمش کنم. هرچند هنوز ندیده باشمش. توی بار ننشسته باشم کنارش تا برایش آبجوی تازه ای بخرم. لورا برگرد. هنوز وقتی کمربند قهوه ای ام را باز می کنم بیشتر احساس می کنم باید کنارم بایستی و تشویقم کنی. فریاد بزنی که باران دارد بند می آید و من باید برای خیس شدنمان توی خیابان فکری اساسی بکنم. لورا لورا. همین حالا که قطعه ای را به تو تقدیم می کنم حواسم هست که باید یک بار ماشین را پارک کنم و به چشم های سیاه سیاهت زل بزنم. حواسم هست که باید برای پاهای خیست قصه ای بگویم. قصه ای غمگین. قصه ای آبی. لورا لورا. برگرد و فکر کن اگر یک شب دیگر بمانی قصه چطور تمام خواهد شد. من چه کار می توانم انجام دهم. من چقدر می توانم انجام بدهم. تو روی من در یک روز آزاد. تو با من هر روز. تو کنار من غروب خورشید و بوی علف هایی که قرار است امشب شبنم بزنند و قرار گذاشته ام شاهد خیسی دست هایت باشم در حال لیز خوردن روی هر جای بدنم. روی داغ بازوهایم. لورا لورا. قصه را اینطور تمام می کنم که یک روز برگشته ای و اتاق بوی عود می دهد. گیتار می زند و می خواند لورا, ...ادامه مطلب

  • از خودم می پرسم: هنوز تمام نشده؟

  • نشسته ام پلن فاک را دوباره بررسی کرده ام. تقریبا برای بدترین حالت ممکن بد نشده. پشه ای روی دستم سعی می کند چند دهم میلی از خونم بمکد. می گذارم بمکد.اگر باز هم سعی کنند اذیتش کنند باید چه کار کنم؟ برخوردی قاطع تر و برنده تر؟  شاید درگیر شوم. نگهبان قطعا  باز هم سعی خواهد کرد اینگونه نگاهم کند. یک ایرانی که مخل آسایشش شده انگار. اما هیچوقت حتی آنطوری هم نگاهش نکرده ام. آیا اعتمادش جلب شده؟جوزف کا اینبار در قالبی دیگر. پانک. شلوغ. استریپ می کند. ران های چسبیده به میله.چرا وقتی حدس زدم کلاهم را دزدیده اند آنقدر تعادلم را از دست داده بودم؟ یا وقتی کتابم را!هیچوقت تصویر یک چکش اینقدر برایم جالب نبود که روی این ماگ.یادش بخیر وقتی از آسایشگاه بازدید می کردم دست یکی برای چند ثانیه روی هوا مانده بود. پای یکی. در خوابوقتی کارم تمام شد سعی کردم بخوابم. اما آن مربع قرمز پشت پلک هایم وقتی می بستمشان ...حالا هر شب خواب یکی از رفقای قدیمی را می بینم. یکی دوتاشان بیشتر. یکی هم که اصلا خوابش را نمی بینم. آیا روزهای خوبی ندارد؟در استودیو سعی کردم متفاوت تر گیتار بزنم. پیک آپ را تغییر دادم ,از خودم میترسم,از خودم می پرسم,از خودم بدم میاد ...ادامه مطلب

  • تام ویتز از اهدای نوبل ادبیات به باب دیلن احساس خرسندی کرد!

  • هنوز هم اگر اتوبوس بایستد دنبالت خواهم آمد و صدایت خواهم کرد. هرچند دور. هرچند ساخته ی ذهنم باشد. و ذهنم اگر یاری کند غروب یکی از همین روزهای سرخ و زرد از پله های کتابفروشی پایین می آیم و رد بویت را تا ابتدا یا انتهای خیابان نمی دانم چه دنبال می کنم و به پلک هایت می رسم که آن روز نمی خواستی ببندی شان. آن روز که چایکفسکی کمونیست بود و خوشه های گندم را به اوورتور ۱۸۱۲ حمل می کرد. در دو مینور. شاید خاکستری از میان همه ی رنگ های توی گنجه بیرون زده بود. آمده بود به کتابفروشی کوچک شهر تا تو را ببیند. دیده بود. بعد برایم تعریف کرد. خیلی بعدتر. اینجا هر روز اتفاق های عجیب می افتد و فرانکفورت بیانیه می دهد و کاری از مارکس هم بر نمی آید. از چایکفسکی هم. اتوبوس ها هنوز هم می ایستند در پارکینگ محقر پایانه شرق. نه من حضور ذهنی دارم نه تو حضور  فیزیکی. بگذریم. از اینها گفتن نشانه هایی می خواهد. دیگر این اتاق پر شده از کاغذ های سبز و نارنجی. یادداشت هایی برای همیشه. یادداشت هایی برای یادآوری روزمره های از یاد رفته. حفره های خالی هر روز که یادم می رود. نشانه هایی که گاه حول حفره ها می چرخند و انگ, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها