اوایل شهریور بود یا اواسط سال نود و شش. دو تا تابلو خریده بود و یک کتاب و سه بسته سای بابا و دستمال کاغذی برای روزهای دلتنگی! گفتم نمی شود که همینطور پا روی پا گذاشت و نگاه کرد که کدام کلاغ اول دخل آن یکی را می آورد. حرف نزد. همینطور روی پله نشسته بود و دستمال را توی دستش فشار می داد. گفتم هنوز تصمیمش را نگرفته؟ سر تکان داد که نه. بعد یک دستمال دیگر برداشت و آن یکی را که خیس عرق شده بود انداخت وسط,خوانده ...ادامه مطلب